آی قصه قصه قصه
داستان جوجه اردک زشت یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده، خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام. او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند. کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمیتوانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند. اگه می خوای بقیه داستان رو بخونی برو به ادامه مطلب بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند. تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد ...
نویسنده :
مامان سارا
16:00